امروز : پنج شنبه، ۱ آذر ۱۴۰۳

جدیدترین مطالب ارسالی سایت

ای عزیزترین!

انتشار در: 02 ژانویه 2016

ای عزیزترین!

 

نیمه شعبان مبارک125

 

یا صاحب الزّمان ، ای عزیزترین

عزیزترین عزیز جان و دلم؛

هوای عاطفه دنیا ابری است،

دلم گرفتارتنگ غروب است؛

همواره به چشم هایم التماس می کنم که تا تورا ندیده،کم سو نشود؛

خودم راپیوسته به دامان خواهش دست هایم می اندازم

که روزی هزار بار نام تو رادر مرکز قلبم با خط درشت بنویسد.

همه روزه منّت زبانم را می کشم که همواره تورا زمزمه کند.

هیچ شاعری نیست که بتواند خوبی های تو را در غزل،

جاودانه کند یا عشق خودش را به تو،در قالب قصیده ای رسیده و ناب،

به بازار عاشقان روانه کنند.

ای محبوب روزهای آفتابین دنیا؛ ای معشوق همه ما؛

ای زیبا ترین چهره آفرینش؛

بگو گیسوان شب های تار فراق، سرشاخه های بلند باغ وجود تورارهاکنند.

بگوآفتاب در برابرت زانوبزند؛

بگوآسمان،جبهه سای همه آدینه هایی شودکه

گمان می بردتوآن ها راآبی ترو نورانی ترخواهی کرد.

zohur

نازنین؛

نیازما را ببین.

قلب های مجروح گنجشک های زمین،فریادرس زمان رامی طلبند وهمه آسمانی ها،

روی ماه تو راازدورمی بوسند.

پیراهن اندیشه من به یمن و برکت نام تو،سپید مانده است.

دلم هوای پریدن به کوی تورا دارد.

دست های انتظارم به آسمان رسیده.

همه مردم دیار من سینه چاک رویت خورشیدند.

همه از جان ودل،تو را می جویند.

همه نام مقدس تو را زمزمه می کنند.

همه خویشتن را فدایی گام خای تو می دانند.

ای  نور هدایت ؛دامان حوصله من چقدر کوتاه است،

ای کاش ردای گلباران نوازش کلام تو را بر دوش گوش وهوش خویش ببینم.

ای کاش سروشی در گوش جانم نغمه پردازی کندکه؛

((هان و هان؛خود را به گامهای محبوب برسان))

ای معشوق عارفان؛

ای یوسف عاشقان؛

ای امیددار و دیارمان؛

شکوفه های انتظار ما را بشکوفان و در این دنیای پر طوفان،

ساحل دست های مهربانت را به ما برسان

تعداد مشاهده : 1,420 بازدید
نويسنده : HamidReza

ساکنِ آخرالزمان

انتشار در: 02 ژانویه 2016

ساکنِ آخرالزمان

 

images

روزگاریست ساکنِ آخرالزمانم و عشق مولایم را در دل دارم

: می دانم که مرا می بینی که ندیده عاشقی می کنم

در این دنیای هزار رنگ که به هزاران چهره می خواهد

مرا فریب بدهد و اسیرِ ظواهر خود کند …

خدایا : مرا ببین در زمین که به پاسِ بزرگداشت مقامِ مولایم

در هستی : پشت کردم به دنیا و هر آنچه که مرا از درگاه تو

و محضرِ مولایم دور کند ..

خدایا : مرا ببین که در این زمانه با معشوق های زیبارویش با رنگ های دلفریب : دل به محبوبی آسمانی بسته ام تا پاک بمانم در پیشگاه ت در خلقت .

خدایا : مرا ببین که هزار بار دلم لرزید و تن به عشق های

مجازی ندادم تا مرا لایقِ عشقِ مولایم ببینی و

مرا دلداده ی ” مهدی ” کنی ..

عشق که به نامِ مهدی باشد و به رنگِ آسمان از هر ناپاکی

به دور است تا آنجا که آدمی را به فراسوی زمین می برد

و در محضر صاحب الزمان این زمانه حاضر می کند

خدایا : مرا ببین که به پاسِ حضورت و حضور مولایم در آفرینش : تمام دنیا را به اهل زمین بخشیدم ..

تا ترا دارم و مولایم مهدی را : دنیا به کارِ من نمی آید ..

که بِسانِ پلی برای عبور است برای رسیدنم به آسمان ها …

خدایا : میدانی که مولایم را بی نهایت دوست دارم :

لطفی کن : به نامِ “مهدی” مرا “مهدی نما “کن …

تعداد مشاهده : 1,419 بازدید
نويسنده : HamidReza

مهدی جان بتاب!

انتشار در: 24 جولای 2015

مهدی جان بتاب!

 

No.371-940114

 

یا اباصالح المهدی (عج)!

روزهایم برای «شما»ست.

امروز و دیروز و….

شبها را با این امید می گذرانم که خوابهایم هم برای «شما» باشد.

انگار من مدتهاست تمام شده ام و همه فقط شمایی.

نگار نازنینم!

نه…برای نامیدن «شما» این واژه کم است.

«شما» برایم باارزش تر ، مهم تر و اصلا” نفسی هستید که دم به دم باید باشید که اگر نباشید مجنون می شوم.

هرچند مدتهاست مجنون توأم. «شما» را فقط می توان همانی نامید که خدایت نام نهاد و حبیب او محمد صلی الله علیه وآله و سلم.

»شما» را فقط می توان با اسم « مهدی» شناخت و صدا … نه . فریاد زد.

 

مهدی جان!

دور تنهاییت بگردم.

فدای غربتت شوم.

من به قربان آوارگی هزار و چند صد ساله ات.

مهدی جان !

بتاب بر روزگار بنده ای که اشتیاقش وصل به یاد «شما»ست که جد بزرگوارت فرمود، یادتان یاد خداست.

تعداد مشاهده : 1,547 بازدید
نويسنده : HamidReza

خدایا دستم را بگیر

انتشار در: 21 جولای 2015

خدایا دستم را بگیر

larg_13042

 

خـــــــــــــــــــدایا جوری دستم را بگیر و بلندم کن که همه اطرافیانم یادشان بماند من هم خــــــــــدایی دارم….

یادشان بماند ژست خدایی برازنده بنده ی خــــــــــدا نیست…

یادشان بماند حرفهایشان تا همیشه در خاطرم خواهدماند….

حتی اگر به رویشان لبخند بزنم و هیچ نگویم…یادددددددددددددددشان بماند

همانگونه که دلم را شکسسسسسسسسسسسسسسسسستند

با حرف هایششششششششششششان…….

تو آن بالا همه را شنیده ای….

خــــــــــدایا جوری دستانم را بگیر که لحظه بلند شدنم همیشه در خاطرشان بماند….

الهــــــــــی

دردهایی هست که نمی توان گفت

و گفتنی هایی هست که هیچ قلبی محرم آن نیست

الهــــــــــی

اشک هایی هست که با هیچ دوستی نمی توان ریخت

و زخم هایی هست که هیچ مرحمی آنرا التیام نمی بخشد

الهــــــــــی

تلاش هایی هست که جز به مدد تو ثمر نمی بخشد

تغییراتی هست که جز به تقدیر تو ممکن نیست

و دعاهایی هست که جز به آمین تو اجابت نمی شود

تعداد مشاهده : 2,127 بازدید
نويسنده : HamidReza

وقت ملاقاتی بده

انتشار در: 20 جولای 2015

وقت ملاقاتی بده

09

در حــــریم قدســـــیت بـال مـــناجاتی بـده

گنـبدت دل می بــــرد وقــــت ملاقاتی بـده

دست هایم خالی از پیش است ســـوغاتی بـده

من فقیرم تکه نـــانی بهـــــر خــیراتی بــده

از کـــــنار تـــــو گــدا با دست خالی رد نشد

نیست عاقل هر کسی دیوانه ی مشهد نشد

از دم گــــرمت مســـیحا صـاحبِ دم می شود

بی تو باشم حضرت خورشید سردم می شود

نــــان بـــرای بـردن و خوردن فراهم می شود

مــــن زیـــادیم فقط از سـفره ات کم می شود

مـــا لـــب تشـــنه لب دریایمان پیش شماست

هر کجا باشیم هم یک پایمان پیش شـماست

این حرم را چشــمهای تــار می خواهد چه کار؟

پنجـــره فــولاد تـو بیمار می خـواهد چه کار؟

دل به تو بسته طناب دار می خــواهد چه کار؟

خوب مداوایش کند اسرار می خواهد چـه کار؟

پنـــــجره فــولاد تــو بیـــمار را آورده است

تو جوابــش را بـــده دکتر جوابش کرده است

بر خلاف دست، چشمم پر تر از این حرف هاست

آبِ سقا خانه ات تب بُرتر از این حرف هاست

این گرفتارت شدن ها حُر تر از این حرف هاست

نان بدونِ عشقِ تو؛ آجرتر از این حرف هاست

در رواق تــــو تــمامی جـهان جــا می شـود

زودتــر از گــــفتن حـاجت گره وا می شــود

راه افـــتادی و زیــر پــات ایـران سـاخـتند

تـــکه ای از خـاک ایران را خراسان سـاختـند

با وجود تـــو در ایـن کشور مسلمان سـاختند

تو همان لطفی که در پاسخ به سلمان ساختند

تعداد مشاهده : 1,474 بازدید
نويسنده : HamidReza

یک نگاه، یک لبخند

انتشار در: 21 می 2015

یک نگاه، یک لبخند

9402313

 

«تَعْصِی الاِلهَ وَ اَنْتَ تُظْهِرُ حُبَّهُ هذا لَعَمْری فِی الْفِعالِ بَدیعٌ لَوْ کُنتَ تُظهِرُ حُبَّهُ لاَطَعْتَهُ اِنَّ الْمُحِبَّ لِمَنْ یُحِبُّ مُطیعٌ»
تمامت دلت را برای خدا گفتی… با واژه‏ هایی که ریشه در ابر دارند و هنوز بر دل‏ های آسمانی می‏بارند.
کاشکی ما نیز «فهمیده» بودیم! کاشکی دستی به «دعا» می‏گشودیم!
کاشکی حتی ذره‏ای حقِ دوستیِ حق را، ادا می‏کردیم و فقط ادعا نمی‏کردیم!
اگر دوستِ خدا بودیم، هرگز اهل گناه نبودیم!
حق با تو است… ما راست نگفتیم؛ دروغ گفتیم!
ما این‏سان که نُمودیم، نبودیم.
مگر می‏توان دوستارِ کسی بود و مُطیعش نبود؟!
مگر می‏شود حُرمتِ آن‏که را دوست داشت، نگاه نداشت؟
ما، دل به حق نسپردیم… آبروی عشق را بردیم!
از دنیا بگذرید
«اصحابی؛ اِخوانی! علیکم بِدارِ الاخِرَهِ وَ لااُوصیکُمْ بِدارِ الدُّنیا فَاِنَّکُم عَلَیْها وَ بِها مُتَمَسِّکُونَ؛ اَما بَلَغَکُمْ اَنَّ عیسی علیه‏السلام قالَ لِلحَوارِیّینَ: اَلدُّنیا قَنطَرهٌ فَاعْبُروُها وَ لا تَعمروُها وَ…».
ایستادی؛ چشم در چشم ما. وقتی لب گشودی، تمام بغضم ناگهان ترکید؛
«به دنیا، دل نبندید
بارِ سفر ببندید».
آن‏گاه، اندکی برآشفتی و از عیسی علیه‏السلام گفتی… که او نیز برآشفته بود، و به یارانش گفته بود:
بَر اَمواج، خانه نسازید. به آبادی‏اش نپردازید.
و ما – اما – ویلاها ساختیم و فراوان به آنها پرداختیم؛ هرچند می‏دانستیم حتی «مولا ویلا نداشت»! و دنیا را برای اهلش واگذاشت. اما فقط و فقط سرودیم. ما را ببخش، اگر نااهل بودیم!
ما را ببخش
دلم سخت گرفته. «هوای خانه ‏ام ابری است» به صحیفه سبزت می‏نگرم.
«انجیل اهل‏بیت»، «زبور آل محمد» و… حسی غریب دارم. دوست دارم ببارم «چون ابر در بهاران».
ما، بَدیم؛ که با «قرآن» کنار نیامدیم. گلی – هم – بر سر خواهر آن نزدیم!
قرآن را کنار گذاشتیم و حُرمتِ خواهرش را نگاه نداشتیم؛ چنان‏که «نهج‏ البلاغه» را «دون» نمودیم و حتی به دنبال واژه‏ای درخور برای وصفش نبودیم.
ما را ببخش، اگر حق برادری را به جا نیاوردیم و به خواهر قرآن، خیانت کردیم!
برایم تبسم کن
یا علی!
می‏خواهمت در دنیا و می‏خوانمت؛ که خدا نیز در آخرت می‏خوانَدَت.
ای زینتِ عبادت‏پیشگان؛ همدم بی‏نوایان؛ بردبارترین بردباران؛ شفاعت کننده فرمانداری معزول نزدِ عبدالملک مروان؛ و… شبیه‏ترین کسان به امیرمؤمنان علی علیه‏ السلام !
آری، می‏دانم هیچ‏گاه به هیچ‏کس «نَه» نگفتی و بر کسی نیاشفتی! چشم‏ هایت را از گناهانم فرو بند. در دل و جانم گُل کُن. امروز برایم تبسم کن.
می‏خواهم دیگر به دنیا دلشاد نباشم. می‏خواهم مثل تو «سجاد» باشم.
به نگاهی، دلشادم کن.
اینجا، هوا برای نَفَس کشیدن، کم است؛ از این قفس، آزادم کن.

مهدی خلیلیان

 

تعداد مشاهده : 1,570 بازدید
نويسنده : HamidReza

نخست، دست‌هایت متولد شدند

انتشار در: 21 می 2015

نخست، دست‌هایت متولد شدند

9402312

تو متولد شدى، ولی نخست دست‌هایت به دنیا آمدند. دست‌هایت که پیش از تولد تو در تمام هستی زبانزد بوده‌اند. دست‌هایت که دست استغاثه تمام عالم به سوی آن‌هاست. دست‌هایت که تاریخ را ساخته‌اند… خدا نخست دست‌هایت را آفرید…

به آن دست‌های توفانی عاشقانه نگاه کرد و گفت: «این دست‌ها بهترین دست‌های عالمند…» آنگاه تمام افلاک در برابر دست‌هایت به سجده افتادند. تمام فرشتگان بر دست‌هایت بوسه زدند و خدا گفت: «برای این دست‌ها مردی خواهم آفرید که نامش را در آسمان‌ها دست به دست خواهند برد…» و خدا تو را آفرید، برای آن دست‌های بی‌بدیل … دست‌های معجزه‌گر… .

دست‌هایت را دوست می‌دارم که با دست‌های خدا نسبت دارند و از ازل با ثارالله بیعت کرده‌اند؛ دست‌هایی که تنها برای حمایت از آفتاب به زمین ‌آمده‌اند برای آنکه پسر خورشید روی زمین باشند. از تو تنها به همین دست‌ها کفایت می‌کنیم و گره‌های کور روزگارمان را به آستانه مهر این دست‌ها می‌آوریم تا گشوده شوند. تا نمک‌گیر شویم… تا از نو ایمان بیاوریم… به تو… به عشقی که تو را این‌گونه شهره عالم کرد… و به خدایی که این عشق را آفرید… .

تو را عشق به این روز انداخته ای ماه! تو را عشق چنین سرفراز کرده… وقتی که سایه به سایه خورشید، تمام راه‌های سخت را بپیمایى، وقتی که چشم از خورشید برندارى، وقتی که خویش را وقف او کنى، وقتی که تمام هستی‌ات را در دست‌هایت بگذارى، تمام خودت را در دست‌هایت بریزی و آن دست‌ها را به سوی عشق دراز کنى، این‌گونه خواهی شد. این‌گونه که خدا دست‌هایت را در آغوش می‌گیرد و آنگاه تمام قدرت بی‌منتهایش را به دست‌های تو می‌بخشد. آنگاه تمام درهای بسته، تمام قفل‌های ناگشودنی و تمام گره‌های کور، با دست‌های تو گشوده خواهد شد ای باب‌الحوائج!

سودابه مهیجى

 

تعداد مشاهده : 1,516 بازدید
نويسنده : HamidReza

طلوع آفتاب جمال حسین(ع)

انتشار در: 21 می 2015

طلوع آفتاب جمال حسین(ع)

9402311

 

سلام بر تو که گلویت، بوسه ‏گاه پیامبر بود. ای خلاصه فاطمه و علی! بر ما بتاب که در تیرگی خاک، بی‏ آفتاب یاد تو، پامال عبور روزهاییم و تنها عشق است که می‏تواند در تعریف تو، قد راست کند. امروز، خانه محقر علی، در آفتاب جمال تو، به مرکزیّت عالم، شناخته خواهد شد و نورِ سرگردانِ حسین که سال‏ها پیش از خلقت آدم در افلاک غوطه می‏خورد، در قاب جسم خویش، حلول خواهد کرد.
بیا ای هم‏بازی جبرئیل و پیمبر، که عشق تو، هول قیامت و سکرات مرگ را بر ما آسان می‏کند.
سلام کردم و به من تبسمت جواب داد     فتاد سایه ‏ات سرم، دوباره آفتاب داد
چهار سوی خانه‏ام سلام می‏فرستمت     سلام دادم و به من دعای مستجاب داد
دریایی به نام حسین
می‏گویند: «پایان شب سیه سپید است» و ازاین‏ رو، خورشید تو دوبار، متولد شد؛ یکی در خانه فاطمه و دیگربار بر نیزه‏ های شبزدگان.
روزی که عطر تو در ایوان ملائک پیچید، ملائک، تبریک‏ گویِ پروردگارِ تو بودند، تا ذرات جهان، به سجود درآمدند و تو را ذکر گفتند؛ «یاحسین».
خداوند، تو را آفرید تا از رعدِ گریه‏ های شبانه علی، بارانِ رحمت خود را بر زمین ببارد و به ازای هر قطره اشک علی، دریایی به نام حسین را هدیه کند.
در دوستیِ حسین علیه ‏السلام 
هیچ سجاده ‏ای باز نشد که نام تو را رمز عبور خود نکرد، یا حسین!
خاکِ تو، آبروی سجده من است و آب، با تولد تو، در فرهنگ لغات دلم، هم ‏خانواده حسین شد.
آن‏که تو را زیارت کند، هزار هزار درجه نزد خداوند به او عطا کنند؛ چراکه باران مهرِ تو، پوسته سخت دانه دل را می‏شکافد.
یا حسین! از قرن‏ های آن سوی تقویم، وقتی نوازشِ نور تو در رگ‏هایمان جاری می‏شود، چه تماشا دارد لذت گم شدن و غرق شدن در اسمت!
شفیع قیامت
حسین، تنها واژه ‏ای است که وقتی زاده شد، برخاست؛ مثل عطر، وقتی که سرِ مظروف آن را جدا می‏کنند و سرریز می‏شود.
تکرار تو بر نوارهای سبز دیوارهای مسجد، یادمان داد که تو بیش از یک نفر بودی. تو را باید آن‏قدر نوشت، تا محراب و جانماز و نقش اسلیمی طاق‏ نماهای زمین، به ناتمامِی تو اقرار کنند؛ یا حسین!
« در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم     بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم     به گفت‏گوی تو خیزم به جست‏وجوی تو باشم»

تعداد مشاهده : 1,560 بازدید
نويسنده : HamidReza

کوک کن ساعت خویش

انتشار در: 09 ژانویه 2015

کوک کن ساعتِ خویش !

 

001122

 

کوک کن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

 

کوک کن ساعتِ خویش !

که مـؤذّن، شبِ پیـش

دسته گل داده به آب

و در آغوش سحر رفته به خواب

 

کوک کن ساعتِ خویش !

شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

که سحر برخیزد

شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

دیر برمی خیزند

 

کوک کن ساعتِ خویش !

که سحرگاه کسی

بقچه در زیر بغل،

راهیِ حمّامی نیست

که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی

 

کوک کن ساعتِ خویش !

رفتگر مُرده و این کوچه دگر

خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

 

کوک کن ساعتِ خویش !

کوک کن ساعتِ خویش !
که در این شهر، دگر مستی نیست

که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی گردد

از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

 

کوک کن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر

و در این شهر سحرخیزی نیست

و سحر نزدیک است …

تعداد مشاهده : 1,813 بازدید
نويسنده : HamidReza