ای عزیزترین!
ای عزیزترین!
یا صاحب الزّمان ، ای عزیزترین
یا صاحب الزّمان ، ای عزیزترین
روزگاریست ساکنِ آخرالزمانم و عشق مولایم را در دل دارم
یا اباصالح المهدی (عج)!
روزهایم برای «شما»ست.
امروز و دیروز و….
شبها را با این امید می گذرانم که خوابهایم هم برای «شما» باشد.
انگار من مدتهاست تمام شده ام و همه فقط شمایی.
نگار نازنینم!
نه…برای نامیدن «شما» این واژه کم است.
«شما» برایم باارزش تر ، مهم تر و اصلا” نفسی هستید که دم به دم باید باشید که اگر نباشید مجنون می شوم.
هرچند مدتهاست مجنون توأم. «شما» را فقط می توان همانی نامید که خدایت نام نهاد و حبیب او محمد صلی الله علیه وآله و سلم.
»شما» را فقط می توان با اسم « مهدی» شناخت و صدا … نه . فریاد زد.
مهدی جان!
دور تنهاییت بگردم.
فدای غربتت شوم.
من به قربان آوارگی هزار و چند صد ساله ات.
مهدی جان !
بتاب بر روزگار بنده ای که اشتیاقش وصل به یاد «شما»ست که جد بزرگوارت فرمود، یادتان یاد خداست.
خـــــــــــــــــــدایا جوری دستم را بگیر و بلندم کن که همه اطرافیانم یادشان بماند من هم خــــــــــدایی دارم….
یادشان بماند ژست خدایی برازنده بنده ی خــــــــــدا نیست…
یادشان بماند حرفهایشان تا همیشه در خاطرم خواهدماند….
حتی اگر به رویشان لبخند بزنم و هیچ نگویم…یادددددددددددددددشان بماند
همانگونه که دلم را شکسسسسسسسسسسسسسسسسستند
با حرف هایششششششششششششان…….
تو آن بالا همه را شنیده ای….
خــــــــــدایا جوری دستانم را بگیر که لحظه بلند شدنم همیشه در خاطرشان بماند….
الهــــــــــی
دردهایی هست که نمی توان گفت
و گفتنی هایی هست که هیچ قلبی محرم آن نیست
الهــــــــــی
اشک هایی هست که با هیچ دوستی نمی توان ریخت
و زخم هایی هست که هیچ مرحمی آنرا التیام نمی بخشد
الهــــــــــی
تلاش هایی هست که جز به مدد تو ثمر نمی بخشد
تغییراتی هست که جز به تقدیر تو ممکن نیست
و دعاهایی هست که جز به آمین تو اجابت نمی شود
در حــــریم قدســـــیت بـال مـــناجاتی بـده
گنـبدت دل می بــــرد وقــــت ملاقاتی بـده
دست هایم خالی از پیش است ســـوغاتی بـده
من فقیرم تکه نـــانی بهـــــر خــیراتی بــده
از کـــــنار تـــــو گــدا با دست خالی رد نشد
نیست عاقل هر کسی دیوانه ی مشهد نشد
از دم گــــرمت مســـیحا صـاحبِ دم می شود
بی تو باشم حضرت خورشید سردم می شود
نــــان بـــرای بـردن و خوردن فراهم می شود
مــــن زیـــادیم فقط از سـفره ات کم می شود
مـــا لـــب تشـــنه لب دریایمان پیش شماست
هر کجا باشیم هم یک پایمان پیش شـماست
این حرم را چشــمهای تــار می خواهد چه کار؟
پنجـــره فــولاد تـو بیمار می خـواهد چه کار؟
دل به تو بسته طناب دار می خــواهد چه کار؟
خوب مداوایش کند اسرار می خواهد چـه کار؟
پنـــــجره فــولاد تــو بیـــمار را آورده است
تو جوابــش را بـــده دکتر جوابش کرده است
بر خلاف دست، چشمم پر تر از این حرف هاست
آبِ سقا خانه ات تب بُرتر از این حرف هاست
این گرفتارت شدن ها حُر تر از این حرف هاست
نان بدونِ عشقِ تو؛ آجرتر از این حرف هاست
در رواق تــــو تــمامی جـهان جــا می شـود
زودتــر از گــــفتن حـاجت گره وا می شــود
راه افـــتادی و زیــر پــات ایـران سـاخـتند
تـــکه ای از خـاک ایران را خراسان سـاختـند
با وجود تـــو در ایـن کشور مسلمان سـاختند
تو همان لطفی که در پاسخ به سلمان ساختند
«تَعْصِی الاِلهَ وَ اَنْتَ تُظْهِرُ حُبَّهُ هذا لَعَمْری فِی الْفِعالِ بَدیعٌ لَوْ کُنتَ تُظهِرُ حُبَّهُ لاَطَعْتَهُ اِنَّ الْمُحِبَّ لِمَنْ یُحِبُّ مُطیعٌ»
تمامت دلت را برای خدا گفتی… با واژه هایی که ریشه در ابر دارند و هنوز بر دل های آسمانی میبارند.
کاشکی ما نیز «فهمیده» بودیم! کاشکی دستی به «دعا» میگشودیم!
کاشکی حتی ذرهای حقِ دوستیِ حق را، ادا میکردیم و فقط ادعا نمیکردیم!
اگر دوستِ خدا بودیم، هرگز اهل گناه نبودیم!
حق با تو است… ما راست نگفتیم؛ دروغ گفتیم!
ما اینسان که نُمودیم، نبودیم.
مگر میتوان دوستارِ کسی بود و مُطیعش نبود؟!
مگر میشود حُرمتِ آنکه را دوست داشت، نگاه نداشت؟
ما، دل به حق نسپردیم… آبروی عشق را بردیم!
از دنیا بگذرید
«اصحابی؛ اِخوانی! علیکم بِدارِ الاخِرَهِ وَ لااُوصیکُمْ بِدارِ الدُّنیا فَاِنَّکُم عَلَیْها وَ بِها مُتَمَسِّکُونَ؛ اَما بَلَغَکُمْ اَنَّ عیسی علیهالسلام قالَ لِلحَوارِیّینَ: اَلدُّنیا قَنطَرهٌ فَاعْبُروُها وَ لا تَعمروُها وَ…».
ایستادی؛ چشم در چشم ما. وقتی لب گشودی، تمام بغضم ناگهان ترکید؛
«به دنیا، دل نبندید
بارِ سفر ببندید».
آنگاه، اندکی برآشفتی و از عیسی علیهالسلام گفتی… که او نیز برآشفته بود، و به یارانش گفته بود:
بَر اَمواج، خانه نسازید. به آبادیاش نپردازید.
و ما – اما – ویلاها ساختیم و فراوان به آنها پرداختیم؛ هرچند میدانستیم حتی «مولا ویلا نداشت»! و دنیا را برای اهلش واگذاشت. اما فقط و فقط سرودیم. ما را ببخش، اگر نااهل بودیم!
ما را ببخش
دلم سخت گرفته. «هوای خانه ام ابری است» به صحیفه سبزت مینگرم.
«انجیل اهلبیت»، «زبور آل محمد» و… حسی غریب دارم. دوست دارم ببارم «چون ابر در بهاران».
ما، بَدیم؛ که با «قرآن» کنار نیامدیم. گلی – هم – بر سر خواهر آن نزدیم!
قرآن را کنار گذاشتیم و حُرمتِ خواهرش را نگاه نداشتیم؛ چنانکه «نهج البلاغه» را «دون» نمودیم و حتی به دنبال واژهای درخور برای وصفش نبودیم.
ما را ببخش، اگر حق برادری را به جا نیاوردیم و به خواهر قرآن، خیانت کردیم!
برایم تبسم کن
یا علی!
میخواهمت در دنیا و میخوانمت؛ که خدا نیز در آخرت میخوانَدَت.
ای زینتِ عبادتپیشگان؛ همدم بینوایان؛ بردبارترین بردباران؛ شفاعت کننده فرمانداری معزول نزدِ عبدالملک مروان؛ و… شبیهترین کسان به امیرمؤمنان علی علیه السلام !
آری، میدانم هیچگاه به هیچکس «نَه» نگفتی و بر کسی نیاشفتی! چشم هایت را از گناهانم فرو بند. در دل و جانم گُل کُن. امروز برایم تبسم کن.
میخواهم دیگر به دنیا دلشاد نباشم. میخواهم مثل تو «سجاد» باشم.
به نگاهی، دلشادم کن.
اینجا، هوا برای نَفَس کشیدن، کم است؛ از این قفس، آزادم کن.
مهدی خلیلیان
تو متولد شدى، ولی نخست دستهایت به دنیا آمدند. دستهایت که پیش از تولد تو در تمام هستی زبانزد بودهاند. دستهایت که دست استغاثه تمام عالم به سوی آنهاست. دستهایت که تاریخ را ساختهاند… خدا نخست دستهایت را آفرید…
به آن دستهای توفانی عاشقانه نگاه کرد و گفت: «این دستها بهترین دستهای عالمند…» آنگاه تمام افلاک در برابر دستهایت به سجده افتادند. تمام فرشتگان بر دستهایت بوسه زدند و خدا گفت: «برای این دستها مردی خواهم آفرید که نامش را در آسمانها دست به دست خواهند برد…» و خدا تو را آفرید، برای آن دستهای بیبدیل … دستهای معجزهگر… .
دستهایت را دوست میدارم که با دستهای خدا نسبت دارند و از ازل با ثارالله بیعت کردهاند؛ دستهایی که تنها برای حمایت از آفتاب به زمین آمدهاند برای آنکه پسر خورشید روی زمین باشند. از تو تنها به همین دستها کفایت میکنیم و گرههای کور روزگارمان را به آستانه مهر این دستها میآوریم تا گشوده شوند. تا نمکگیر شویم… تا از نو ایمان بیاوریم… به تو… به عشقی که تو را اینگونه شهره عالم کرد… و به خدایی که این عشق را آفرید… .
تو را عشق به این روز انداخته ای ماه! تو را عشق چنین سرفراز کرده… وقتی که سایه به سایه خورشید، تمام راههای سخت را بپیمایى، وقتی که چشم از خورشید برندارى، وقتی که خویش را وقف او کنى، وقتی که تمام هستیات را در دستهایت بگذارى، تمام خودت را در دستهایت بریزی و آن دستها را به سوی عشق دراز کنى، اینگونه خواهی شد. اینگونه که خدا دستهایت را در آغوش میگیرد و آنگاه تمام قدرت بیمنتهایش را به دستهای تو میبخشد. آنگاه تمام درهای بسته، تمام قفلهای ناگشودنی و تمام گرههای کور، با دستهای تو گشوده خواهد شد ای بابالحوائج!
سودابه مهیجى
سلام بر تو که گلویت، بوسه گاه پیامبر بود. ای خلاصه فاطمه و علی! بر ما بتاب که در تیرگی خاک، بی آفتاب یاد تو، پامال عبور روزهاییم و تنها عشق است که میتواند در تعریف تو، قد راست کند. امروز، خانه محقر علی، در آفتاب جمال تو، به مرکزیّت عالم، شناخته خواهد شد و نورِ سرگردانِ حسین که سالها پیش از خلقت آدم در افلاک غوطه میخورد، در قاب جسم خویش، حلول خواهد کرد.
بیا ای همبازی جبرئیل و پیمبر، که عشق تو، هول قیامت و سکرات مرگ را بر ما آسان میکند.
سلام کردم و به من تبسمت جواب داد فتاد سایه ات سرم، دوباره آفتاب داد
چهار سوی خانهام سلام میفرستمت سلام دادم و به من دعای مستجاب داد
دریایی به نام حسین
میگویند: «پایان شب سیه سپید است» و ازاین رو، خورشید تو دوبار، متولد شد؛ یکی در خانه فاطمه و دیگربار بر نیزه های شبزدگان.
روزی که عطر تو در ایوان ملائک پیچید، ملائک، تبریک گویِ پروردگارِ تو بودند، تا ذرات جهان، به سجود درآمدند و تو را ذکر گفتند؛ «یاحسین».
خداوند، تو را آفرید تا از رعدِ گریه های شبانه علی، بارانِ رحمت خود را بر زمین ببارد و به ازای هر قطره اشک علی، دریایی به نام حسین را هدیه کند.
در دوستیِ حسین علیه السلام
هیچ سجاده ای باز نشد که نام تو را رمز عبور خود نکرد، یا حسین!
خاکِ تو، آبروی سجده من است و آب، با تولد تو، در فرهنگ لغات دلم، هم خانواده حسین شد.
آنکه تو را زیارت کند، هزار هزار درجه نزد خداوند به او عطا کنند؛ چراکه باران مهرِ تو، پوسته سخت دانه دل را میشکافد.
یا حسین! از قرن های آن سوی تقویم، وقتی نوازشِ نور تو در رگهایمان جاری میشود، چه تماشا دارد لذت گم شدن و غرق شدن در اسمت!
شفیع قیامت
حسین، تنها واژه ای است که وقتی زاده شد، برخاست؛ مثل عطر، وقتی که سرِ مظروف آن را جدا میکنند و سرریز میشود.
تکرار تو بر نوارهای سبز دیوارهای مسجد، یادمان داد که تو بیش از یک نفر بودی. تو را باید آنقدر نوشت، تا محراب و جانماز و نقش اسلیمی طاق نماهای زمین، به ناتمامِی تو اقرار کنند؛ یا حسین!
« در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم به گفتگوی تو خیزم به جستوجوی تو باشم»
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعتِ خویش !
که مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
کوک کن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
کوک کن ساعتِ خویش !
که سحرگاه کسی
بقچه در زیر بغل،
راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
کوک کن ساعتِ خویش !
کوک کن ساعتِ خویش !
که در این شهر، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سحر نزدیک است …