بگو یا صاحب الزمان (ع)
يك روز خيلي ناراحت و افسرده در منزل نشسته بود كه ناگاه صداي درب منزل بلند شد و سيدي نوراني وارد حياط شدند .اين خانم وقتي سيد بزرگوا ر را مي بيند از علاقه اي كه به سادات دارند مي گويند اي آقا من مبتلا به سر درد هستم كه دكترها از درمان من مايوسند، شما از جدتان بخواهيد تا مرا شفا دهد من هم هر چه پول شما مي خواهيد به شما مي دهم. آقا تبسمي كردند و فرمودند: (( ما احتياج به چيزي نداريم و آمده ام براي شفاي شما، و شما خوب مي شويد پس از اين هم هر كجا درمانده شدي بگو يا صاحب الزمان.)) بي اختيار فرياد زد يا صاحب الزمان و بيهوش شد. وقتي به هوش آمد متوجه شد كه سرش در دامن زنان همسايه است. گفتند: جريان چيست؟ از اول تا آخر داستان را بر اي آنان نقل كرد، بحمدالله از همان وقت سر درد او بر طرف شد و نگراني از اين جهت ندارد.