امروز : پنج شنبه، ۱ آذر ۱۴۰۳

آخرین مطالب ارسالی سایت

بی تو احساس دلم پائیزی است

انتشار در: 01 می 2013

بی تو احساس دلم پائیزی است

بی تو احساس دلم پائیزی است

 ¤ باران
قحطی، مکه را زمین گیر کرده بود. چند سالی بود که روی سرسبزی و آبادانی را به خود ندیده بودند.روزها می گذشت تا اینکه زنان مکه خبری را دهان به دهان به یکدیگر رساندند. «آمنه» صدف ناب ترین در عالم امکان شده بود. هنوز خبر بارداری آمنه در گوش شهر می چرخید که ابرهای باران زا، سرزمین حجاز را فرا گرفتند…. چنان مردم در نعمت و رحمت غرق شدند که آن سال را «سنه الفتح» نامیدند.

¤ طلوع
در زیباترین جمعه تاریخ، آن هنگام که تبسم خورشید در ذره ذره سرزمین حجاز جاری بود، ناگهان نوری به آسمان برخاست و شمیم دل انگیز سرود عشق را در مکه گستراند. ایوان کسری شکافت، آتشکده فارس از خودنمایی باز ایستاد، دریاچه ساوه موجهایش را به دست فراموشی سپرد، خدایان سنگ و چوب عرب رنگ باختند و آمد. آمد همانکه جهانی آمدنش را به فرخندگی مژده داده بودند… محمد(ص) زلال ترین و شوق انگیزترین سروده هستی به دنیا آمد.

¤ سیما
موی سرش از نرمه گوش پائین تر نمی آمد و اگر بلندتر می شد، میان موها را می شکافت به طرفین. پیشانی بلندی داشت و ابروان کمانی. دندانهایی صاف، سفید و زیبا. بینی باریک و کشیده. هرگاه پهلوی چراغ می نشست، نور چراغ رخت برمی بست.

مسرور که می شد، چشم بر هم می نهاد و آرام آرام لبخند روی لبهایش جاری می شد. ملیح می شد، پیامبر. گاهی وقتها هم دانه های سفید تگرگ، میان آن صورت رویایی و دلنشین می نشستند و دلبری اش را صدچندان می کردند. با اینکه نوجوانی بیش نبود، اما هرگز بلند نمی خندید؛ محمد.

¤ به عدد رگهای بدن
با دست خود دام ها را می بست و شیر می دوشید؛ خودش. همیشه خود افسار شترش را می گرفت. نعلین و جامه اش را خود، پینه می کرد. زیراندازش حصیر بود و بالشش لیف خرما. نان جو می خورد و خرما. هرگز سه روز متوالی نان گندم نخورد. روزه را با خرما و اگر نبود با آب افطار می کرد. اغلب یک روز در میان روزه می گرفت. از مجلسی برنمی خاست، مگر اینکه ۲۵ بار در آنجا استغفار می کرد. اغلب رو به قبله می نشست. هر روز سیصد و شصت مرتبه به عدد رگهای بدن، می گفت: «الحمدلله رب العالمین، کثیرا علی کل حال.»

هدیه را می پذیرفت، حتی اگر جرعه ای شیر می بود. انگشتر نقره در دست راست می کرد و لباس سفید می پوشید و خربزه و انگور را بسیار دوست می داشت.

¤ مرگ بر تو!
صدایی می آمد. از نزدیک کوه صفا بود، فکر کنم. درعرض چند دقیقه همگی پای کوه صفا ایستاده بودیم. او هم بر فراز کوه فریاد می زد: «ای قبیله قریش… ای قبیله قریش…»

– چه شده است محمد؟
– اگر بگویم پشت این کوه گروهی سوار آماده اند تا به شما حمله کنند، باور می کنید؟
جمعیت گفتند: «آری. ما هرگز از تو دروغی نشنیده ایم…»
– اینکه من شما را از عذابی سخت بیم می دهم، سخت تر از حمله گروهی سوار. ای فرزندان عبدالمطلب، ای فرزندان عبد مناف، ای فرزندان زهره، ای…
همه خاندانها و طایفه های قریش را نام برد و سپس…
– خداوند به من فرمان داده است، که به خویشان نزدیکم اعلام کنم، هیچ سودی در دنیا و هیچ بهره ای در آخرت نخواهید برد، مگر اینکه بگویید: خدایی جز الله نیست و…
ابولهب غرغرکنان جلو آمد و گفت: «همین! برای همین ما را صدا زدی؟ بمیری! مرگ بر تو! که ما را از کار و زندگی کشانده ای اینجا تا بگویی خدا یکی است! دیوانه!»

¤ دیوانه است!
در بازار راه می رفت و ندا می داد:

– مردم! بگویید خدایی جز الله نیست، بگویید تا رستگار شوید.
می گفت و می رفت. سنگش می زدند و آب دهان به صورتش می انداختند و دیوانه اش می خواندند، اما او ادامه می داد.
حالا مدتی بود که مردی هم از پشت سر سنگ بر پشت پاهایش می زد. پاشنه پاهایش همه، خونی و زخمی شده بود. مرد بلندتر از ا و طوری که صدای او را خفه کند می گفت: «دروغ می گوید. حرفش را گوش نکنید، دیوانه است…»
پرسیدم آن مرد کیست؟
– محمد است. فرزند عبدالمطلب. می گوید پیامبر شده است.
– آن یکی کیست؟
– عمویش، ابولهب.

¤ تو اینجا چه کار می کنی؟
– کسی حق ندارد به قرآن محمد گوش کند. اینها سحر است، جادوست. مراقب باشید. نگذارید فرزندانتان به محمد گوش فرا دهند.

در تاریکی شب کنار کعبه ایستاده بودند و به صدای محمد که داشت قرآن می خواند، گوش می کردند… اصلا متوجه روشن شدن هوا نشده بودند. با طلوع خورشید، چهره های همدیگر را دیدند و…
– تو اینجا چکار می کنی؟
– خودت برای چه از دیشب تا حالا اینجا ایستاده ای؟
– هر دوی شما حماقت کرده اید؟ نمی گویید…
– پس شما چی؟
– من می خواستم بدانم اینکه ادعای پیامبری می کند، چه چیزی در چنته دارد. همین!
– ولی انصافاً صدای زیبایی دارد.
– خجالت بکشید، سحرتان کرده. برای شما زشت است!
– یکبار که عیبی ندارد، قول بدهیم دیگر اینطرف ها پیدایمان نشود، آخر…
– بله اگر مردم ما را اینجا ببینند، روزگارمان سیاه می شود.
– بهتر است زودتر برویم. آفتاب کاملا بیرون آمده است.
فردا صبح دوباره همدیگر را دیدند و باز بگومگو شروع شد. ابوجهل و ابوسفیان و اخنس ابن شریق! آمده بودند قرآن محمد را بشنوند!

¤ دروغگو!
«می گوید دیشب معراج بوده است. بیت المقدس. بیت لحم. مسجدالاقصی و بعد هفت آسمان… ارواح پیامبران، بهشت و جهنم، سدره المنتهی، همه را دیده است. بعد دوباره برگشته بیت المقدس و سپس مکه.»

– دروغگو! تو که دیشب خانه ام هانی بودی.
– اینها که تو می گویی چند ماه طول می کشد، آنوقت تو می گویی یک شبه…
– بیت المقدس را توصیف کن ببینیم.
و گفت. گفتند حتماً از کسی شنیده ای. گفت: «بین راه به کاروان فلان قبیله برخوردم، آنها شتری گم کرده بودند و دنبالش می گشتند. از آنها آب گرفتم و خوردم.»
– کاروان چه کسی بود؟ کجا می رفت؟
گفت: «می دانم که نزدیکیهای مکه بود.»هنوز بحث ادامه داشت که کاروان وارد مکه شد. ابوسفیان که با آن کاروان همراه بود، همه آنچه که پیامبر گفته بود را تأیید کرد. راست می گفت، معراج رفته بود.

¤ اگر نمی آمدم…
هنوز مسجد تکمیل نشده بود، برای حرفهایش کنار کنده نخلی می ایستاد که همسایه مسجد محسوب می شد. به آن تکیه می داد و خطبه می خواند. چند روزی نگذشته بود که مردی آمد و منبری که خود برای پیامبر ساخته بود را به داخل مسجد برد. اولین باری بود که روی منبر می نشست. هنوز بسم الله را تمام نکرده بود که صدای ناله عجیبی همه را متعجب کرد. به سرعت از مسجد بیرون دوید. مردم هم به دنبالش. بیرون که رسیدند، دیدند کنار همان کنده ایستاده است و دست به تنه اش می کشد. ناله قطع شده بود. رو کرد به مردم و گفت: «اگر نمی آمدم تا قیامت ناله می کرد.» از آن پس به «او» ستون حنانه می گفتند. عرب به کسی که ناله های سوزناک می کند حنانه می گوید.

¤ جادوگری!
گفتند: «اگر پیامبری باید معجزه کنی.»

– آنوقت ایمان می آورید؟
– آری.
– خب بگوئید.
گفتند: «آن درخت را بگو از ریشه کنده شود و این جا بیاید.» اشاره ای کرد. درخت از زمین کنده شد و روی ریشه ها تا پیش پیامبر دوید و سایه اش را بر سرش انداخت.گفتند: «درخت دو نیم شود.» گفت و شد. گفتند: «حالا به هم بچسبد.» گفت و شد. گفتند: «بگو برگردد.» گفت و برگشت. گفتند تو جادوگری!
– می دانستم ایمان نمی آورید. می بینمتان که در بدر کشته می شوید و جنازه تان را درون چاه می اندازیم. در بدر کشته شدند و جنازه شان در چاه انداخته شد.

¤ گردو بیاورید و مرا بخرید
دیر کرده بود. هیچ وقت برای نمازجماعت دیر نمی آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می کند.

– از شما بعید است، نماز دیر شد.رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو عوض می کنی» و بچه چیزی گفت. گفت بروید گردو بیاورید و مرا بخرید. کودک می خندید، پیامبر هم.

¤ خرما با هسته!
نشسته بودند دور هم خرما می خوردند. هسته خرماهایش را یواشکی می گذاشت جلوی علی. بعد از مدتی گفت: «پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد.» همه نگاه کردند. جلوی علی از همه بیشتر بود. علی گفت: «ولی من فکر می کنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده.» همه نگاه کردند. جلوی پیامبر هسته خرمایی نبود. «همه» خندیدند.

¤ شیطان همراهتان بود!
مسیحی بودند و آمده بودند پیامبر را ببینند. آمده بودند در مورد اسلام گفتگو کنند. لباسهای بلند و ابریشمی پوشیده بودند و انگشترهای گران قیمت بر دست داشتند و گردنبندهایی از مروارید و طلا بر گردن. وارد مسجدالحرام که شدند، چشمان همه به یکباره جذب آنها شد. سلام کردند و جلو آمدند. جوابی نشنیدند. پیامبر روی برگرداند و هیچ نگفت. ناراحت شدند. رفتند و قضیه را با علی در میان گذاشتند.

– شاید به خاطر وضع ظاهری تان بوده.
فردا صبح با سر و وضعی ساده و بدون زیورآلات وارد مسجدالحرام شدند. حضرت با خوشرویی با آنها برخورد کرد و کنارشان نشست. بعد گفت: «سوگند به خدایی که مرا به حق فرستاد، دیروز که نزد من آمدید، دیدم که شیطان همراهتان است.»

تعداد مشاهده : 2,915 بازدید
نويسنده : HamidReza
نظرات : ۲ ديدگاه

دیدگاه های کاربران

۲ دیدگاه
  1. نویسنده : آقای وردپرس (تاریخ ارسال : چهارشنبه 01 می 2013 ) پاسخ

    سلام،‌ سایتتون زیبا شده. دستتون درد نکنه

    • نویسنده : admin (تاریخ ارسال : پنج‌شنبه 02 می 2013 ) پاسخ

      سلام آقای وردپرس، دست شما درد نکنه با این نظر سازنده تون

Time limit is exhausted. Please reload the CAPTCHA.