دفین در کربلا!
دفین در کربلا!
خاطره ای زیبا از شهید گمنام توسط یکی از مسئولین عراقی:
ابوریاض از مسئولین فعلی در کشور عراق است. ایشان می گفت: در سالهای جنگ عراق علیه ایران فرزند من به اجبار به سربازی رفته بود.بعد از یکی ازعملیاتهای ایران از طریق ارتش به من اطلاع دادند که پسرت در جنگ کشته شده.
خیلی ناراحت بودم. با اتومبیل خودم از بغداد برای تحویل جسد راهی جنوب شدم. به محل تحویل اجساد رفتم. کارت و پلاک پسرم را تحویل دادند. کارت متعلق به خودش بود.
اما وقتی برای تحویل جسد رفتم با تعجب دیدم که این جنازه متعلق به پسرم نیست!چهره او شبیه بسیجیان ایرانی بود.محاسن داشت. بسیار نورانی بود!
با مسئول مربوطه صحبت کردم. گفتم: این جنازه پسرمن نیست. اما اومی گفت: مدارک کاملا صحیح است.این جنازه را بردار و ببر!
هر چه با او بحث کردم بی فایده بود.کم کم ترسیدم به خاطر این موضوع من را اذیت کنند.لذا جنازه را برداشتم. طبق رسم شیعیان عراق پیکر او را بالای ماشین خودم بستم و به سمت بغداد حرکت کردم.
در این راه به این موضوع فکرمی کردم که این جنازه کیست.چرا مدارک پسر من همراه این پیکر بوده!هر چه بیشتر فکر می کردم کمتر نتیجه می گرفتم.
تا این که در طی مسیر به کربلا رسیدم. پس از زیارت به سمت قبرستان کربلا رفتم. نمی دانستم با این پیکر نورانی چه کنم. به خانواده چه بگویم؟! لذا او را در کربلا به خاک سپردم. بعد هم فاتحه ای برایش خواندم و راهی بغداد شدم.
مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد.اعلام شد که پسر من زنده است و در اسارت ایرانی ها به سرمی برد. بعد از پایان جنگ، اسرای ایرانی وعراقی تبادل شدند و پسر من هم برگشت.
اولین سوال من از او در مورد مدارکش بود. اینکه آن جوان خوش سیما چه کسی بوده. اما جواب پسر من عجیب تر بود.
او گفت: وقتی من به اسارت نیروهای ایرانی در آمدم جوانی به سمت من آمد و گفت: کارت و پلاکت را بده! من هم آنها را به او تحویل دادم.
جوان به من گفت: قرار است من در کربلا و در جوارحرم امام حسین(علیه السلام)به خاک سپرده شوم!!اما برای رسیدن به آنجا به کارت و پلاک تو احتیاج دارم!
ازمن حلالیت طلبید! بعد خداحافظی کرد. من را به دیگرنیروهای ایرانی تحویل داد و به سمت جلو حرکت کرد. من دیگرازاو خبری ندارم!
واقعا عجیب بود.یعنی او که بود.چه کسی به او گفته بود این کار را انجام دهد.چه کسی به دل ابوریاض انداخته بود این شهید گمنام ایرانی رادر کربلا به خاک بسپرد