امروز : یکشنبه، ۴ آذر ۱۴۰۳

آخرین مطالب ارسالی سایت

دل همیشه غریبم هوایتان کرده است…

انتشار در: 28 فوریه 2014

دل همیشه غریبم هوایتان کرده است…

2013 - 1 (4)

شب جمعه این هفته زمین در پی اکسیر مدد بود

زمان از نظر منظر من مثل سبد بود

شبیه سبدی حاوی یک شهر جسد بود

برون آمدم از خانه دلم راه بلد بود

مرا برد قدم در قدم آهسته و آهسته

خیابان به خیابان زمین بود و باران

رسیدیم به یک نقطه حساس تر از جان

رسیدیم به یک صحن به دالان

از آن رد شدم و سبز شد آن لحظه به پیش نظرم زردی ایوان

یکی داد زد اینجاست همان حج فقیران زمین، قبله ایران

خدایا چقدر زر چقدر بال کبوتر

و چه بسیار گل بوسه به روی رگه روشن مرمر

عجب صحن عتیقی عجب در سفیدی عجب سبز عقیقی

یکی آمده با مادر و بابا یکی دست به دستان رفیقی

همه عامه مردم یکی تلبیه گو دور و بر قبله هفتم

یکی گرم ادا کردن آن نذر قدیمی

دلش نذری گندم یکی منتظر لفظ علیکم

در آن صحن قدیمی حرم

روبروی پنجره فولاد

 یکی جامعه می خواند

یکی رفت یکی ماند

که ،یک دفعه زنی داد زد آنجا!

و سَر سَر شد و پا پا …

زنی چادر مشکی به سرش بود،

 و دستی به روی پنجره دستی کمرش بود

کنار قد و بالای جوانی که گمانم پسرش بود

فقط خیره به اطراف به آن دور و برش بود …

لبی حرف نمی زد!

ولی از سر و وضعش به یقین بود مشخص که از شهر دگر آمده مشهد

و با ناخن گریه همه ی پلک نگاهش شده رَد رَد،

نگاهش متغیر شده و رفت به سمت سر گنبد و ناگاه صدا زد …

خدایا پسرم…

وای خدایا پسرم ناقص و بیمار و فلج بود

تمام بدنش ناقص و کج بود

گمانم که شفا یافت، و این کارِ همین

حضرت ثامن، همین روح حُجَج بود …

چه آقای کریمی،

خدایا چه طبیبی،

نفرمود برو اهل صلیبی

نفرمود که در مسلک ما فرد غریبی

و فرزند مسیحی مرا نیز شفا داد

چه آقای نجیبی…

عجب حال و هوایی، عجب صحن و سرایی،

که هر کس به طریقی شده مشغول گدایی

یکی مثل کبوتر پی دانه،

یکی مثل گیاهی، و در این مزرعه دنبال جوانه

یکی داد زد آقا که برای خودتان آمدم اینجا

نه پی دانه و یا این که جوانه …

که مقصود تویی، کعبه و بت خانه بهانه …

و من نیز خلاصه به صدا آمدم و داد زدم ضامن آهو …

ببین آمده ام بهر گدایی

ببین آمده ام تا بدهی بال رهایی

ببین آمده ام فطرس شهر تو شوم داخل ایوان طلایی،

 پرم سوخته تاکی نشوم کرببلایی…

به خوبان مقیم حرمت فلسفی وشیخ بهایی…

شما را به خدا حال مرا این رقمی کن،

وَ اشعار مرا محتشمی کن

زمان می گذرد وای محَرم…

بیا و کرمی کن

کرم کن که مگر زنده بمانم،

دوباره وسط دایره سینه زنان گریه کنان سینه زنان باز بخوانم…

«که حق شور تو از روز ازل در سرم انداخت وَبر گردن من شال عزا مادرم انداخت»

بیا اشک تفقد کنم آقای خراسان!

بیا ضامن آهوی بیابان،

بیا منتظرم منتظر لحظه باران

بیا چشمه بده چشمه ای از اشک خروشان

همان اشک که در جوهره اش نفحۀ سیب است

 همان اشک که با گفته ی تان همقدم ابن شبیب است

 همان اشک که پلک خودتان زخمی آن اشک عجیب است

 همان اشک که در روضه هفتاد ودو خورشید غریب است…

 همان اشک صباحا ً وَمَساء

. همان اشک زلالی که مبدل به دموع می شود آری

همان اشک که در« ناحیه» خواندند شماری

همان اشک که از کثرت آن مهدیتان رانبوَد لیل و نهاری

همان اشک که باشد اثر چوب تَر و لعل تََرَک خورده قاری

همان اشک که سر منشأ آن هست همین بیت، همین زمزمه محکم وکاری

 « بیا محرم زینب که شده وقت سواری َوبرَناقه من نیست جهازی وعِماری »

مرابال بده تا که در اثنای خیالات

از این معرکۀ عصر مکافات،

روم پای دل عمه سادات…

روم در ملأعام،وَسنگی برسد از لبۀ بام،

همان لحظه که نیلوفر زخمی به نفس آمد و می گفت خدایا سر بابام…

همان بادیۀ شام،

همانجا که دوباره به زبان آمد و فرمود خود عمه سادات سرانجام

«برادر بدنت کو لباس وکفنت کو به نی خانه گرفتی سرت هست تنت کو»

 خدایاچه قَدَر بغض نشسته وسط راه صدایم…

سحر شد! پراز اشک بوَد باز ورق های دعایم…

کجایم؟

نکند کرببلایم؟

که چنین همسفر روضه و مقتل وَ در این حال و هوایم

 ولی نه وسط صحن قدیمی حرم روبروی پنجره فولاد رضایم…

خدایا چه قَدَر زود زمان می گذرد من که نفهمیدم وشب هم سپری شد،

شفق رفت وَحالم سحری شد

سرانجام میان دل ما هم خبری شد…

ببین با پر زخمی خیالم به کجاها که نرفتم! سفرنامه ما هم سفری شد…

دگر وقت تمام است وَباید بروم زود به خانه ببخشید که از عشق نداریم نشانه…

دو بیت از دو غزل حسن ختام شب رؤیایی این شاعر مهجور زمانه

یکی اینکه ببخشید که من ساده نوشتم پر ایراد و بهانه

«که هرکس به زبانی صفت وصف توگوید.  بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه… »

و مضمون دگر آن که ببخشید

نمی خواستم این گونه که سربار تو باشم و یا عار تو باشم

و باید که گرفتار تو باشم و معراج من این بس

که چو خار سر دیوار از دور تماشایی گلزار تو باشم

تعداد مشاهده : 2,323 بازدید
نويسنده : HamidReza
نظرات : بدون ديدگاه

دیدگاه های کاربران

بدون دیدگاه

Time limit is exhausted. Please reload the CAPTCHA.