روایت غربت
روایت غربت
دوست دارم بگریم بر غربت تو، بر تنهایی تو، و تو می گریی بر غربت وتنهایی پدر
می گریی بر معصومیت کودک پنج ساله ای که بر پیکر پدر نماز خواند و برای آخرین بار سیمای جوانمردی را دید که بند بند وجودش ذکر خدا را سرمی داد، پدری که سالها رنج وزندان وشکنجه و زنجیر واسارت را به دوش کشید وعاقبت با زهر مسمومش نمودند و روایت غربتش را تا ابد زمزمۀ لبهای عاشقان و شیعیانش کردند. می گریی بر غم شهادت پدر، پدری که اسارت با سرنوشتش گره خورده بود، پدری که در ودیوار زندان قصۀ مظلومیتش را فریاد می زدند، پدری که خاکهای زندان نظاره گر سیل اشکهای اودر سجده های طولانی اش بودند وسنگریزه های زندان همنوا با او زمزمۀ یارب، یارب سر می دادند.
امشب غم در خانۀ دلم لانه کرده وردپای اشک امانم را بریده است ،نمی دانم کجایی وغریبانه سر بر کدامین دیوار گذاشته ای وبر غم شهادت پدر می گریی اما خوشا به حال آن زمین تشنه ای که اشک چشمانت را پذیرا می شود وخوشا به حال آن دیواری که سر برآن نهاده ای ومی گریی.
اما گریه را پایان ده ،آنکه باید بگرید منم، آنکه باید صدای گریه اش دنیا را آشفته سازد منم، آنکه باید سر بر زمین بکوبد وطلب آمرزش کند منم، من وامثال من که تنهایی و غربت را برتو تحمیل کرده ایم، من وامثال من که بیابان نشینی را برتو ارزانی داشته ایم.
آری گریه را پایان ده که گریستن بر بزرگی چون تو روا نیست، گریستن بر من وامثال من سزاوار است پس:
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران