با بهانه سلام …
با بهانه سلام …
همیشه می گفتم بی بهانه سلام،
اما اینبار می نویسم با بهانه، سلام …
امان از خستگی روزهای مانده به آمدنت. در این دنیای
دلواپسی ها کسی قدر لحظه های خوب خدا را نمی داند و من در حیرتم که تو چگونه مثل هیچکس نیستی؛ صبرت عجیب زیاد است. کاش ذره ای از آن را به من می دادی. دیگر تحمل دیدن زشتی های این دنیا را ندارم. نمی دانم تو دلت را به کدامین امت خوش کرده ای! اینهایی که من می بینم همه بی خیالند و به تنها چیزی که فکر نمی کنند تو هستی. بگذریم از عده ای که اشک های انتظارشان را پنهان از چشم همه به شمعدانی های صورتی راهت هدیه می کنند.
بغض راه گلویم را بسته، لرزش دستانم اجازه نمی دهند حرف دلم را آنگونه که باید برایت بنویسم. نمی دانم شکایت های خود را از این دنیای پست و آدم های نامهربانش جز با خدا با چه کسانی در میان بگذارم؟!
پروردگارا! ای دانای بی همتا، چقدر از صبرت را به مولایم بخشیدی که این همه بی وفایی را از مردمی که انتظار ندارد تحمل می کند؟ چگونه دلت می آید نازنینی چون او این همه سال منتظر باشد؟ انتظار را تا به کجا برایش معنا کرده ای؟ چند جمعه دیگر غریبی و غربت را باید تحمل کرد؟
آه، خیابان خیالم چه طولانی است. اگر آدم می دانست با خوردن آن سیب چگونه دل عزیزی را از غربت و تنهایی هر غروب می شکند، شاید هرگز به آن سیب نگاه هم نمی کرد. دیگر نه تنها شب های جمعه که هر شب چشمانم خیس اشک می شود.
بارالها! مولایم این روزهای سخت را چگونه سپری می کند؟ کاش می دانستم کدامین خاک جای پایت را، اشک هایت را و دلتنگی ات را به آغوش می کشد. نمی دانم این چگونه آئینی است که تو با همه بزرگی ات باید منتظر یک اشاره از این شیعیان ناسپاس باشی؟
کاش می دانستم چشمانم از چه گله دارند و ناله ام از چیست، دریچه قلبم، آه آنقدر تنگ شده که فشارش راه گلویم را برای فریاد زدن باز می کند. باز به قطر یک فریاد. اما بغض همچون چوب پنبه ای بی رحم راه گلویم را بسته، بغض بن بستِ فریادم شده. آبی آسمان هم مرا زجر می دهد. نمی دانم کجا بروم؟ کجا بروم که با خاکش آشنا باشم، کجا بروم که آسمانش نگاه غریبانه اش را از نگاهم جدا کند.
کجا بروم که غم سخت انتظارت پایان یابد و عدالت و زیبایی به چهره ام لبخند بزند.