هر جا بخواهی می آیم
هر جا بخواهی می آیم
تشرف حاج شیخ محمد کوفی شوشتری
سال ۱۳۱۵ با پدرم ـ حاج شیخ محمدطاهر ـ به حج مشرف شدیم. من عادت داشتم با کاروانی به نام « طیاره» که زودتر برمی گشتند، بازمی گشتم.
من در این سفر در خدمت پدر بودم و برای ایشان قاطری کرایه کرده بودم تا او را به نجف اشرف برساند. خودم هم سوار بر شتر به همراهی یک بلد راه مسیر را طی می کردیم.
شتر من به علت ضعف آهسته حرکت می کرد تا اینکه به نهری رسیدیم که خیلی عریض بود و عبور کردن از آن دشوار، پلی هم نداشت تا از روی آن رد شویم. به ناچار شتر را در نهر انداختیم و بلد کمک کرد تا از آنجا عبور کردیم. آن طرف نهر بلند و شیبدار بود. پاهای شتر را با طناب بستیم و آن را کشیدیم اما حیوان همانجا خوابید و هر کاری کردیم دیگر حرکت نکرد و از جای خود بلند نشد.
متحیر ماندم که چه کنم، کاری هم از دستم ساخته نبود، به همین خاطر رویم را به طرف قبله برگرداندم و به حضرت صاحب (ع) متوسل شدم و عرض کردم: « ای تک سوار سرزمین حجاز، یا اباصالح المهدی (عج) به فریادم برس، چرا به فریادمان نمی رسی تا بدانیم امامی داریم که همیشه ما را مد نظر دارد و به فریادمان می رسد؟»
در همان لحظه ناگهان دیدم دو نفر کنار من ایستاده اند: یکی جوان و دیگری مردی کامل بود. به مرد جوان سلام کردم و او پاسخ داد. آن دیگری را با شخص دیگری اشتباه گرفتم اما او فرمودند: « نه! من فرزند امام حسن عسکری (ع) هستم.» از او پرسیدم: این شخص کیست؟
فرمود: این «خضر» است.
وقتی دید ناراحتم به رویم تبسم کرد و از حالم جویا شد. گفتم: شتر من خوابیده و از جایش تکان نمی خورد و ما در این صحرا مانده ایم. نمی دانم مرا به خانه می رساند یا نه؟
ایشان نزدیک شتر آمد و پایش را بر زانوهای آن گذاشت و سر خود را کنار گوشش برد. ناگهان شتر حرکتی کرد و به طوری سرپا ایستاد که خیال کردم می خواهد از جایش پرواز کند. آن بزرگوار دستشان را بر سر حیوان گذاشتند، حیوان آرام شد.
سپس رو به من کردند و سه مرتبه فرمودند: «نترس، تو را می رساند». سپس فرمودند: «دیگر چه می خواهی؟» گفتم: بعد از این شما را کجا ببینم؟
فرمودند: « هر جا بخواهی می آیم.»
گفتم: خانه من در کوفه است.
فرمودند: « من به مسجد سهله می آیم.»
همینکه دوباره متوجه آن دو نفر شدم ناگهان از جلو چشمانم غایب شدند.
به راه افتادیم، تا اینکه نزدیک غروب آفتاب به خیمه های عده ای از بدویها رسیدیم و به خیمه بزرگ آنها وارد شدیم. شیخ گفت: شما از کجا و از چه راهی آمده اید؟ وقتی راه را گفتیم با حیرت گفت: پناه بر خدا! راه معمول این نیست! با این شتر و قاطرها چگونه از نهر عبور کردید، حال اینکه گودی اش به حدی است که اگر کشتی در آن غرق شود دکلش هم نمایان نخواهد شد!!
بالاخره بعد از این قضیه شتر ما را تا مقابل قبر «میثم تمار» آورد و در آنجا روی زمین خوابید. من نزدیک گوشش رفتم و آهسته به او گفتم: بنا بود تو مرا به منزلمان برسانی. تا این حرف را شنید فوراً حرکت کرد و به راه افتاد تا ما را به خانه رسانید.
بعدها آن شتر صبح که می شد از منزل بیرون می آمد و رو به صحرا می نمود و به چرا و علف خوردن مشغول می گردید، بدون آنکه کسی از او مواظبت و نگهداری کند. غروب هم به جایگاه خود در منزل ما برمی گشت و مدتها به همین منوال بود.
منبع: برکات حضرت ولی عصر (ع)، ص۲۰، با اندکی تلخیص و تغییر