نفس سوختۀ آتش و آه
نفس سوختۀ آتش و آه
همۀ شمعهایی که در جادۀ عشقت به انتظار نشانده بودم یکی یکی آب شدند. بال تمام پروانه های پریشان فراقت آتش گرفت، همۀ همشهری های شهر انتظارت به سوی شهر ابدیت کوچیدند. اما تو هنوز نیامده ای. رنگ سیاه شب در انتظار سپیدی طلوعت کهنه شد و از شراره های خورشید سو سویی بیش باقی نمانده است. پا به پای روزها و ماهها، سالها را سپری کرده ام، اما چگونه ؟ فقط خدا می داند که کوچه به کوچه، شهر به شهر سراغت رفته ام.
بارها دلم را تا جمکران آبی کرده ام، مشهد رفته ام و چشمانم را با نور طلایی وضو داده ام به امید اینکه شاید لایق دیدارت شوند. اگر هوس کربلا کرده ام، آرزوی جمعه شبش را داشته ام، اگر نامی از حج برده ام، به خاطر سایه ات در عرفات بوده و اگر زنده ام به امید ظهور است.
اما آقا جان می ترسم. تمامی وجودم می لرزد وقتی به یاد شمعهایی می افتم که سر راهت یکی یکی آب شدند. وقتی به یاد پروانه هایی می افتم که از غم فراقت آتش گرفتند، وقتی به یاد پرستو هایی می افتم که از شهر انتظار کوچ کردند.
می ترسم، می ترسم از اینکه نکند وقتی از جادۀ انتظار می گذری تا به مقصد ظهور برسی شمع وجودم خاموش شده باشد و نبینم رخسار ماهت را. می ترسم مثل همۀ پرستو های مهاجر کوچ کرده باشم به سوی فصل ییلاق. می ترسم وقتی فریاد می زنی ”أنا الحق“ زیر خروارها خاک از شوق دست و پا بزنم و نتوانم سر از خاک بر آورم.
کمکم کن، کمکم کن آنگونه شوم که تو می پسندی نه اینگونه که هستم. تربیتم کن به گونه ای که همواره مُهر تایید تو بر رفتارم باشد. به گونه ای که دیگر از فریاد مرگ نترسم. اگر هم اینگونه نکردی باکی نیست. فقط بیا، نه به خاطر من، به خاطر غربت و تنهایی خودت و به خاطر شمعهای سوزان و تب و تاب پروانه های دیگر، به خاطر یاسهای پژمرده، به خاطر پرستو هایی که هنوز جوانند و در بهار عمر و می دانم که به همین زودی خواهی آمد:
«خوانده ام در نگه جاده که خواهی آمد
به دل خسته ام افتاده که خواهی آمد
ما نفس سوختۀ آتش و آهیم بیا
سالیانیست تو را چشم به راهیم بیا »