تا سپیده راهی نیست
تا سپیده راهی نیست
ای وارث صبر ایوب
آیا از پنهان ماندن در پشت ابر ها خسته نیستی که اینگونه بدون مدارای حال بیچارگان و عاجزان، نیم نگاهی نمی کنی و به راهت ادامه می دهی و همچنان دلها را، همان دلهای مسخر سیمای نیکت را از نعمت قربت محروم کرده ای.
چگونه حال دلهای این چنین زخم خورده را بر کاغذ های خشک و بی احساس با جوهری به این چنین بی رنگی بیان کنم تا زخمشان التیام یابد و چرک ملال های به این دور و درازی رااز سینه هاشان بخشکانم.؟
فکرش را هم نمی توانم بکنم که ناکام و تشنه لب، محروم از دیدار ساغر غایب از نظر، دیار زمینی و خاکی را وداع گویم.
حکایت صبر و انتظار ما، حکایت غریبی است. امتداد نگاه ما از امروز و دیروز گذشته است، داستان صد سال و دویست سال هم نیست: تاریخ را در نوردیده است. آسمان ابری کشور عشق، سالهاست که باران به خود ندیده و در کویر جان عمری است که نهالی نروئیده، از آن روز که خورشید ها را یکی پس از دیگری سر بریدند دیگر چهرۀ مهر را که ندیدیم هیچ، شبهایمان نیز بی ستاره شده است. اگر چه این حرارت عشق اوست که بر دل می نشیند، تازیانۀ هر ستمی که چهرۀ جان را می خراشد و تیغ هر رنجی که در ساقۀ صبر و استقامت فرو می رود همه و همه را به امید ظهور تو تاب آورده ایم و داغ دل به مرهم یاد تو آرام کرده ایم.
ولی دیگر تیغ به استخوان استقامت رسیده است و کاسۀ صبرمان لبریز گشته.
پس بیا، با تمنا بیا