عمر باطل
عمر باطل
خوش دارم بنویسم ، از تو ، اما نوشتن از تو دلی سرشار از معرفت می خواهد و دل گنهکار مرا با معرفت تو چکار؟ پس بگذار شکایت کنم و چه کسی نزدیکتر از من به من .
شکایت می کنم از منی که عمری از تو تنها یک نام به یادگار داشت و یک تاریخ (نیمه شعبان )
شکایت می کنم از منی که باورکرده بود زندگی بی تو هم ممکن است
شکایت می کنم از منی که نمی دانست روزی باید بر عمر گذشته اش حسرت بخورد و روزی دیگر هم باید جوابگو باشد که چگونه بی یاد تو عمرش را سپری کرده است .
شکایت می کنم از منی که عمری باطل زیست و حق را نشناخت ، منی که عمری دلدادگی را باور کرد اما دلداده اش را نیافت .
شکایت می کنم از منی که یک عمر بی تو زیستن را تاب آورد ،منی که اشک ریختن بر غربت تو را بر دیدگانش حرام کرده بود ، منی که بزرگترین گوشه قلبش را از دسترسی به نور عشق مهدی محروم ساخته بود .
شکایت می کنم از منی که اسیر نشد، اسیر یاد و نام مهدی .
شکایت می کنم از اندیشه ای که به هر جا سرک کشید اما سراغی از تو نگرفت
شکایت می کنم از دلی که شکست اما نه از فراق تو و نه برای تو .
خوش داشتم از تو بنویسم اما دیدی که از دریای بی کران معرفتت قطره ای نیز نمی دانم ولی ای کاش کسانی را می یافتم که بار کوتاهی مرا به دوش می کشیدند و بسیار از او یاد می کردند و از او می نوشتند .