نامه ای از یک زندانی
نامه ای از یک زندانی
ای درد مرا درمان الغیاث
ای هجر مرا پایان الغیاث
مهدی جان:
آنقدر حقیرم که یارای نوشتن ندارم اما چه کنم که جز تو مرا مونسی نیست روایتهای بسیاری است که می گویند جمعه ای خواهی آمد، کدام جمعه، نمی دانم ولی می دانی که شبهای جمعه به امید آمدنت سر بر بالین می گذارم اما افسوس بر غروبهای جمعه که با نیامدنت دلم بهانه ات را می گیرد
می گویند می آیی و آه مظلومان را می گیری و دنیا را از گناه و بی عدالتی پاک می سازی و من در این کنج تنهایی چشم به راه توام و این اسارت تنهایی تو را بر من روشن ساخت که تو نیز تنهایی و دردهایت افزون بر تمامی دردهاست.
خسته ام و تنها تو سنگ صبور من شده ای، نمی گویم خطایی نکرده ام اما خطاهایم قابل گذشت بود اما …
دنیا پر از درد و غم و عذاب است و تمامی این دردها فقط حضور تو را می طلبد.
به امید روزی که زندان غیبتی را که ما برایت ساخته ایم ترک کنی و چهره بنمایی و من مطمئن هستم که تو می آیی اما زمان آمدنت را تنها خدا می داند و بس.
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
زندانی: « م – ا»