آری! این پسر من است
آری! این پسر من است
هفته نامه آل یاسین ـ شماره ۳۱۸
«معراج شهدا» شلوغ بود. سالن پر بود. جمعیت کم بود، ولی آنچه بیشتر به چشم میآمد، تابوتهای چوبی پیچیده در پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی بودند. هر ساعت، خانوادهای میآمد. پدری و مادری، برادری و خواهری، آرام میگریستند، ولی صدایشان میآمد. از بدو ورود به سالن، سراسیمه مقواهای نصب شده روی تابوتها را میخواندند و گمشده خویش را میجستند.
خانوادهای وارد شد، مادری و پدری. برادرهای شهید هم بودند. تابوت را که در ردیف بالایی، رو به سقف بود، پایین آوردند. همه بیتاب بودند. بهخصوص مادر. خانوادهای وارد شد، مادری و پدری. برادرهای شهید هم بودند. تابوت را که در ردیف بالایی، رو به سقف بود، پایین آوردند. همه بیتاب بودند. بهخصوص مادر.
تابوت که بر زمین نشست، صلواتی فرستاده شد و پس از پرچم، درِ چوبی کنده شد. گریهها شدت گرفت. صداها بلندتر شد. هقهقها به ناله تبدیل شدند. ولی مادر، آرام و ساکت بندهای کفن کوچک را که به جثهای درهم پیچیده و کوچک میماند، همچون کودکی در قنداقهای سفید، باز کرد. چیزی نبود جز چند تکه استخوان زرد شده، زردی به رنگ خاک. جمجمهای نیز در کنار پیکر بود. با چشمانی که هنوز مینگریستند.
مادر مبهوت بود. برادرها، او را «برادر» خطاب میکردند و میگریستند؛ پدر نیز او را به نام پسرش صدا میزد، ولی مادر همچنان، با چشمانش، میان استخوانها را میکاوید، لحظهای سر بلند کرد و رو به مسئولین معراج شهدا که در کنارش بودند، گفت: «این پسر من نیست!»
چرا؟ مگر پلاک ندارد؟ چگونه میگویی پسرت نیست. سر پایین انداخت و شروع کرد به جستن میان استخوانها؛ تکه پارهای از شلوار بسیجی به دستش آمد. او را که در دست گرفت، خطاب به بقیه گفت: «این تکه لباس، جیب سمت راست شلوار پسر من است که میان استخوانهایش بوده، و این راز پسر من است. هنگامی که عازم جبهه بود، تکهای کش سفید و پهن داخل جیب سمت راست شلوار او دوختم. ناخواسته این کار را کردم، شاید دلم میگفت که سالها باید به دنبال او بگردم. حالا این تکه پارچه خونین، جیب شلوار است. اگر همانگونه که خودم میدانم، کش مورد نظر داخل آن باشد، پسرم است، و گرنه، که هیچ!»
همه نگاهها مضطرب بود. نگران به دستان مادر مینگریستند. مادر صلواتی فرستاد و جیب شلوار را به داخل برگرداند. تکهای قهوهای رنگ شده خودنمای کرد، خودش بود. مادر ذوق زده شد. چشمان پاکش از اشک لبریز بودند، برگشت رو به پدر و گفت: «خودشه… پسرم… این همان کشی است که با همین دستهای خودم دوختم.»
دستانش میلرزیدند. به دستانش نگاه میکرد و به استخوانهای پسر، دستهایی که سالها پیش از این، ظاهراً ناخواسته، کاری انجام دادند که پس از ده سال فرزند به دامان مادر باز میگشت. حمید داودآبادی